شعر
دیرگاهی یست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غمها شده ام
دگر آیینه زمن بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام
این که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخها شده ام
کاش چشمان مرا خواب کنید تا نبینم که چه تنها شده ام